...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

13

یک سکانس جا مونده :

دو ساله و نیمِ پیش ، اتاق پروِ یک مهمونی .

لباسمون و عوض کردیم ، کفش پاشنه بلند پوشیده ، براش خیلی‌ راحت نیس دختری که عادت به آدیداس پوشیدن داره ، مردّدم که دستم و دراز کنم و دستش و بگیرم ، میدونم چه دختر مستقلی ، اما این کار و می‌کنم ، استقبال می‌کنه ، راحت شده ، یک دستش توی دستم و اونیکی دستش و میگیره به کمرم ، با خودم فک میکنم خوشبختی‌ همین ثانیه هست ، با هم میریم که وارد سالن پذیرایی شیم ، سمیرا از پشتمون میگه بچها این جوری خیلی‌ زشت به نظر میاد، بقیه فکر بد می‌کنن ، دستش و و ل  می‌کنم.

اون هم من و و ل می‌کنه .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد