...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

هدف : اعلام زنده بودن

زندگی بد نیست

بهترین اتفاق روزهای گذشته ملاقات یک دوست سه ساله بود

آقای ف که توی یک رابطه ی دوازده ساله با آقای الف هست و توی یکی از رستوران های شلوغ و باحال چهارراه ولیعصر دیدیم 

انقرد این دو نفر خوب ، قابل اعتماد و پرستیدنی بودن که باورم نمیشد بعد از همین ملاقات چند ساعته همچین ارتباط عمیقی باهاشون پیدا کردم

از ماجراهاشون گفتن ، از ماجراهام گفتم ، از حلقه ای که با هم خریدن ، از مسافرت هایی که با هم رفتند ، از شرکتی که توش کار میکنن و همه از رازشون خبر دارن ، از سربازی رفتنشون و توی یک تخت خوابیدن ، از سوتی هایی که دادن ، از آینده و برنامه هاشون .

و پشیمونی هردومون که این ملاقات انقدر طولانی شد .


سرما هم خوردم ، نتیجه زندگی افراد سرمایی و گرمایی با هم .


از مجموعه وقایعی که من و ناراحت کرده برخورد مردم بوده ، همیشه با خودم میگم به تخمم ،  اونها باعث نمیشن من تظاهر کنم به چیزی که نیستم .

مثلا توی مترو یا اتوبوس نگاه کردنهای آزاردهندشون ، یا حتی پا پیش میگذارند و به خودشون اجازه میدن که از من راجع به جنسیت ام سوال کنند و از اونجایی که من برای خانواده ، فامیل و دوستانم قابل قبول هستم گاها یادم میره  چه قدر جامعه نگاهش میتونه متفاوت باشه .

اوج این رفتارها مربوط میشه به وقت هایی که رفتم پارک بانوان ، هیچ وقت هم سعی نکردم لباس مردونه بپوشم ، با یک تی شرت و شلوار ساده ، که اوضاع خیلی هم بدتر میشه ، مثلا مثل بار دومی که رفتم و ازم کارت شناسایی خواستن ، یا وقتی دو نفر از کنارم رد میشن و در گوشی صحبت میکنن و هرچیزی که به ذهنشون میره ، البته تنها چیزی که توی مغز کوچیکشون هست کلمه ی دو جنسه است ، نسبت میدن ، بگذریم ، و خب واکنش ساده ی من ترک کردن محل و دیگه پا توی این پارک نگذاشتن بود .

تا اینکه مادربزرگ جان با توصیه دکتر به هوای تازه و آفتاب خوردن توصیه شد و از اونجایی که از ویلچر استفاده میکنه و توی مسافرت ها من مسئول حرکت دادنش هستم گفتن که با مادربزرگ برم این پارک و با هم چند ساعتی و  اونجا سپری کنیم.اولین واکنش من یادآوری تجربه های قبلی توی این پارک بود ، ولی باز هم گزینه ی به تخمم روی میز بود  که پیروز هم شد ، رفتیم پار ک و با هم توی فضاش داشتیم میچرخیدیم که باز اون نگاه ها و پچ پچ ها شروع شد ، مادربزرگ ساده ی من هم گفت انگار این دخترا تورو میشناسن دخترم ، دارن تورو نشون میدن .

بله ... واقعا همین طوره .

و اینکه من وحشت کرده بودم ، وحشت اینکه این پچ پچ هاشون به گوش سنگین مادربزرگم برسه .نرسید ، اما اون احساس تحقیرشدنی موند ،تا اینکه وقتی داشتیم باهم میچرخیدیم دو تا دختر مثل من اونجا بودن ، از عجایب این پارک همین تجمعات اقلیت های لزبین و ترنسکشوالِ ، که ب وفور دیده میشن برای نشون دادن خودشون توی یک محیط راحت ، مادربزرگ اونها را دید ، از تعب شاخ در آورد ، میگفت اینها که مردن ، من هم با استدلالات خیلی منطقی سعی کردم بهش بگم ، نه نیستند ، قانع شده بود و مشمئز ، مدام از آخرالزمان بودن و نفرت انگیز بودن حرف میزد ، انگار همه ی اون جمله ها رو به منی بود که براش عادی شده ام ، انگار صدای بلند همه ی اون پچ پچ ها بود ...

کاریش نمیشه کرد ، یک درد و دل بود .



نظرات 1 + ارسال نظر
تراویس بیکل یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:19 ب.ظ http://travisbickle.blogsky.com/

یعنی تو دوستایی داری که 3 سال سنشون هست؟
ملاقات یه دوست 3 ساله.به حق چیزای نشنیده.
و مطلب بعدی این که یه رژ لب بزن این موقع ها که اینقدر قیافه ات ساده نباشه.

دوست ِ سه ساله یعنی سه سال هست باهاش دوستم !

و مطلب بعدی اینکه راه حل ساده ای هستش و عملی ولی من از این کار خوشم نمیاد پس انجامش نمیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد