بابای من داره برای فوق لیسانس میخونه ، یعنی اولش شک داشت که میرسه یا از پسش توی سن 52 سالگی برمیاد یا نه ، مامانم هی سیخش زد ، که بیخیال نشه و اگه دوست داره این کار و انجام بده ، زمان لیسانش تازه ازدواج کرده بودن ، در کل به شکل واقعی یک ترم رفته دانشگاه قبل ازدواج ، بقیه ترمهارو برای امتحان دادن میرفته ، حالا داره واقعا میره دانشگاه ، ذوق داره ، رفته برای خودش از این دفتر پاپکو ها و خودکار رنگی خریده ، شیفته ی استاداش شده ، عاشق املت خوردن توی بوفه شده ،شبا که میاد خونه از استادا میگه از کلاسهاش میگه ، از شگفتانه شدنش توی کلاس ، از اینکه استادش تشویقش کرده برای سوالای خوبش ، از نیم ترم اقتصادش که شده 19 و همش غر میزد که اون یک نمره و هم الکی از دست داده بود ، شبا ساعت سه پا میشه درس هاش و میخونه و پروژه هاش و انجام میده ، انگار یک کارهایی یک سنی داره ، ما زود رفتیم دانشگاه ، باور کن !
از دخترای دانشگاه نمیگه؟
چرا :)) ازش مشاوره واسه ازدواج میگیرن