بهش میگم حسرت و پشیمونی ، این که یک صحنه توی ذهنت باشه و مدام از خودت بپرسی چرا ؟، چرا اون کار و نکردم ؟
بخوام داستان و از اول بگم که قبلا گفتم ، یعنی برای خودم تکراری هستش ، دوازده ساله بودم که خانوم کاف و دیدم ، بهش میگن عشق اول ، اولین بار لرزیدن دست و پا رو حس کردم ، ترس از دیدنش توی راهرو های مدرسه وقتی خودت و کنارش هیچ میبینی ، شنیدن صدای قلبت ، تصورات فانتزیت براش ، سه سال همه ی این لحظه هارو تجربه کردم ، گندش در اومد ، همه فهمیدن ، کلاسم و وسط سال عوض کردن ،یک سری کلاس های مذهبی فرستاده شدم ، باز دمشون گرم ، از مدرسه ننداختنم بیرون ، خانوم کاف وقتی خودش فهمید اواخر سال اول راهنمایی بود ، با من قهر کرد و دیگه نه نگاهم کرد نه باهام حرف زد ،سال بعدش فهمیدم که درسته مسابقات بسکتبال که من هم توی تیم مدرسه بودم و تماشا نمیکنه ولی مسابقات والیبال و میبینه ، رفتم وسط سال به التماس که بزارن من هم بازی کنم ، اونها هم گفتن که تیم توی مهر بسته میشه و کلی تمرین کردن و نمیشه و مسابقات منطقه که الکی نیست ، جلوشون بازی کردم تا باورشون شه به اندازه ی کافی خوبم ، رفتم که توی تیم همش حواسم بود که خانوم کاف میاد من و ببینه یا نه ، نیومد هیچ وقت ،براش کادو میگرفتم که قبول نکرد ، حق هم داشت ، من احمق بودم ،من فکر میکردم دنیا عوض شدنیِ ،یک بار هم جلوش گریه کردم ،واسه همین بهش میگن عشق اول ، یعنی دیگه کارهایی که قبلا کردی و انجام نمیدی ، یعنی دیگه برای هیچ کس اونقدر مایه نمیگذاری ، یعنی دیگه تلاش نمیکنی برای بودن با کسی ،یعنی هیچ وقت دیگه اونقدر پرشور نیستی ، آروم آروم خودت و از راهش میکشی کنار ، من خودم و کشیده بودم کنار ، میدیدمش ، شده بودم مثل الان ، فقط میدیدمش ، اواخر سال سوم راهنمایی که بودم یک نامه گذاشت روی میزم ، یک نامه ی ده -پونزده خطی که دوست داره فلان ساعت من و ببینه توی حیاط و با من حرف بزنه ، نمیدونم چی فکر کردم ، نمیدونم چرا ، اما نرفتم ، از همون لحظه ای که نرفتم تا الان پشیمونم ، شاید هزار تا کار احمقانه تر و پرضرر تر کرده باشم توی زندگیم ، ولی برای نرفتن سر اون قرار هنوزم پشیمون ، شاید هیچ حرف خاصی نمیخواست بزنه ، شاید میخواست بگه من فقط یک هرزه ی حروم زاده ام ، و هزار تا شاید دیگه ، ولی فقط بهش فکر میکنم یعنی چی می خواست بگه ... یعنی ممکنه میخواسته ...
حتی دیگه اون نامه رو هم ندارم ، توی یک جعبه کفش بود همراه یک سری نامه های عاشقانه ی دیگه که همشون و ریختم دور .
listening to :Adam Lambert -Outlaws of Love
تو هم تو اون سن پایین خوب سر و گوشت میجنبیده شیطون
:دی
الان که دارم بهش فک می کنم منم توی اون سن تصوری ازین قضیه نداشتم.
شاید ترسیده بوده...
اوهوم ... واقعا حق داشته