اول در مورد غیبتم بگم ، شرمنده ی کاکتوس و زیتون جان که اومدن نبودیم ، نمیدونم چی میشه که آدم یوهو دچار خفگی میشه ، این در مورد کارهای اختیاری و لذت بخش مثل وبلاگ نوشتن هست تا کارهای مهم و ضروری، مثل یک چاه میمونه ، وقتی دو روز انجامش ندی مثل اینکه همش عمیق تر میشه ، ، هرچی دیرتر دوباره شروع کنی سختتر میشه ،مثل افسردگی ، وقتی شروع میشه واقعا تموم شدنش نمیدونی کی هست ، یک چیزی هم هست به اسم ترس از افسردگی ، کسی که قبلا توی اون چاه بوده تماما فوبیای برگشتن دوباره بهش و داره ، وقتی اثرات اولیه اش و میبینه میدونه دوباره داره شروع میشه ، ولی سعی میکنه به روی خودش نیاره ، ولی کاری از دستش بر نمیاد ، میافته توش ، حداقل ترسش میریزه ، حتی برای یک وبلاگ نوشتن ساده ، خلاصه اینکه امروز عزم ام و جزم کردم که بیام دوباره شروع کن ، میدونم وقتی یک دونه پست بگذارم همه چیز خوب میشه .
دشمنت شرمنده

من آخه یه جورایی وابسته خوندن وبت شدم و وقتی نیستی کاملا احساس میشه
در هر صورت مغسی و خوش اومدی دوباره
چقدر قشنگ این ترس مرسو تفسیر کردی
دقیقا منم همینطوری ام گاهی
باید یه فکر درست و حسابی واسه برخی ترس هام بکنم که بدجوری جلو راهمو گرفتن
:) بسیار بسیار ممنون کاکتوسی :***
اوهوم ف واقعا باید یک کاریش بکنیم
دلت بسوزه تیغی. به من گفت زیتون جان :دیییییییی
دشمن شرمنده عزیزم. ما فقط وقتی با یکی دوست میشیم هم دلمون تنگ میشه براش ، هم وقتی نیستش نگرانش میشیم
حتما باید یه کاریش بکنیم. بدجورن این ترسها
:))))
واقعا ممنون :) :)
اوهووم ...
الان سووووووووووخ خوبت شد؟
:))))