...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

15

امروز بهش اس‌ام‌اس میزنم تا ای‌‌ سوال راجع به کارآموزی بپرسم ، فک می‌کردم یون کاراشو روزی که من دانشگاه نبودم انجام داده ، جواب میده که امروز داره میره سراغش ، منم سریع میپوشم و میرم دانشگاه ، توی راهرو که محمد علی‌ من و می‌بینه میگه چرا انقدر خوشحالی‌ ؟ نمیدونستم این حسّ شادی از چهرم هم میاد بیرون ، می‌بینمش ،زیباست ، از بقیه جدا میشیم تا بریم دنبال کارمون تو‌ طبقات اداری ، با هم حرف می‌زنیم ، با هم می‌خندیم ، با هم خیلی‌ می‌خندیم ، و من با خودم کنار میام که درسته من هیچ وقت نمی‌تونم دستشو بگیرم ، درسته من هیچ وقت نمی‌تونم بهش بگم عشقم .. زندگی‌ من ... یا درسته هیچ وقت نمی‌تونم بهش بگم چه قدر زیباست ، چقدر بوسیدنی هستش، اما می‌تونم از کنارش بودن لذت ببرم ، می‌تونم از نفس کشیدن توی هواش بارور بشم ، خانوم ی ، شما عمیق‌ترین آدمِ زندگی‌ من هستی‌ ، شما قلب من و توی جفت دستات داری ، خانوم ی ،‌ای کاش ... فقط‌ای کاش ...من پر از حسرت و‌ای کاش توام .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد