امروز بهش اساماس میزنم تا ای سوال راجع به کارآموزی بپرسم ، فک
میکردم یون کاراشو روزی که من دانشگاه نبودم انجام داده ، جواب میده که
امروز داره میره سراغش ، منم سریع میپوشم و میرم دانشگاه ، توی راهرو که
محمد علی من و میبینه میگه چرا انقدر خوشحالی ؟ نمیدونستم این حسّ شادی
از چهرم هم میاد بیرون ، میبینمش ،زیباست ، از بقیه جدا میشیم تا بریم
دنبال کارمون تو طبقات اداری ، با هم حرف میزنیم ، با هم میخندیم ، با
هم خیلی میخندیم ، و من با خودم کنار میام که درسته من هیچ وقت نمیتونم
دستشو بگیرم ، درسته من هیچ وقت نمیتونم بهش بگم عشقم .. زندگی من ... یا
درسته هیچ وقت نمیتونم بهش بگم چه قدر زیباست ، چقدر بوسیدنی هستش، اما
میتونم از کنارش بودن لذت ببرم ، میتونم از نفس کشیدن توی هواش بارور بشم
، خانوم ی ، شما عمیقترین آدمِ زندگی من هستی ، شما قلب من و توی جفت
دستات داری ، خانوم ی ،ای کاش ... فقطای کاش ...من پر از حسرت وای کاش
توام .