...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

36

بعد از افسرودگی های دیروز امروز یک روز عادی بود


گفت اگه شیش ماه میموندی میرفتی عضو ثابت تیم ملی هم میشدی

نمیدونم این یک تعریف بود یا نه ولی واسه من فقط معنی حسرت میده

تصور میکنم اون دختر نه ساله رو که اولین بار داره بسکتبال بازی میکنه ، بهش میگن باورشون نمیشه اون اولین بارش ِ داره بازی میکنه ، اگر اون روز فقط یک نفر  یک نفر دستش و گرفته بود و گذاشته بودش یک جای آموزشی ...

میرسه به دوازده سالگی مسابقات بسکتبال وقتی مدال طلا رو توی مدرسه گرفت یک نفر نگفت چه قدر میتونه اینجا خوب باشه ... همه یادآوری کردن مواظب درساش باشه 

وقتی چهارده سالش شد و شوت های هوک اش بی برو برگرد توی گل میرفت ، وقتی گفت میخواد بره مدرسه تربیت بدنی تا چیزی و که دوست داره ادامه بده ، همون کسی که این شوت هارو بهش یاد داده بود گفت حماقت اون و دنبال نکنه و بره دنبال یه کار درست حسابی 

من اون کار منطقی و انجام دادم

من درس خوندم 

من رشته ای که دوست داشتم و پول ساز بود انتخاب کردم

من به چای کلاس بسکتبال توی ترم کلاس زبان رفتم تا از ایران برم

من از ایران میرم سال دیگه با بورس دانشگاه میلان

اما این حسرت با من میمونه

من سارا و میبینم که رفت دنبال عشقش ، سینما ، و حالا گیر کرده ، حال پشیمون شده 

فقط گاهی

اون ته  ته های دلم

وقتی فکر میکنم 

میبینم من عشقم و به پول فروختم 

این بازی های الان فقط یک خودارضایی ِ به یاد چیزی که باید میشد و نشد

این التماس روحی به خوب بودن توی چیزی 

تایید شجاعت و هوش ات

خوشحال کردن اون دختربچ های کوچولویی که از بازیت به ذوق میان و دست و پاشون و گم میکنن وقتی براشون پاس میسازی

صبر میکنم تا پول دار بشم

انقدر پول دار بشم تا نگرانش نباشم و وقتی میرم سراغ عشقم دیگه خیلی دیر شده

اون موقع است که واقعا حسرت میخورم 

من با زندگیم چی کار کردم ؟

ای کاش یک بار ِ دیگه زندگی میکردم ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد