...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

41

دلتنگ شدم خب

خاطره ها هجوم میارن ذهنم که نمیدونم کدوم و او بنویسم

خب ندیدمش

خب من عادت دارم هر روز از صبح تا شب کنارش باشم

غذای سلف و یک دونه بگیریم با هم

با هم غر بزنیم و خسته شیم

توی کلاس شونه به شونه ی هم بشینیم

یک روزی منم مثل اون آدما توی یوتیوب یه ویدئو میسازم تا از راز هام بگم

عکس خودم و خانوم ی رو میگیرم دستم و میگم ببینید

من عاشق این دخترم و هیچ کس نمیدونه

و میدونم هیچ وقت نمیتونم کنارش باشم

نظرات 1 + ارسال نظر
آناهیتا دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:28 ب.ظ http://chiara.blogsky.com

شاید اگه ندونه بهتر باشه.
نمی دونم چرا, اما حس می کنم آدما وقتی می فهمن عاشقشونی و عاشقت نباشن رم می کنن یه جورایی. حس می کنن می تونن باهات هر رفتاری رو بکنن.
دیدشون و رفتارشون عوض می شه.
من خودم اگه خدایی نکرده یه روزی عاشق یکی بشم هیچوقت بهش نمی گم.
اگه فک می کنی بازم ممکنه ببینیش بهش نگو. چون احتمال اینکه نتونه قضیه رو هضم کنه زیاده. بازم خودت می دونی

اوهوم ... شاید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد