یک سکانسِ جا مانده ، یک سال و نیمِ پیش :
بعد از یک روز وحشت ناک ، ساعت هشت و نیم شب ، هفت هشت نفری بودم که بیرون ایستاده بودیم ، خانومِ ی رو میبینم که سریع داره دور میشه ، پشتش بهمون ، ولی میدونم یک بغض آمادهٔ ترکیدن داره ، همه توی حالِ خودشونن ، آقای سین ، آقای میم ، آقای نون ، خانومِ سین ، هیچ کدوم توجهی به خانومِ ی ندارن که اونجا داره بغضش میترکه ، وقتی اونجا بی تکیه گاه میبینمش دلم آتیش میگیره ، توی اون تاریکیِ شب ، خانومِ یِ مستقل داشت انگار ترک میخورد ،میدوم ، بهش که میرسم صدای گریه ی آرومش و میشنوم ، هیچ وقت نفهمیدم وقتی کسی گریه میکنه چیکار باید بکنم ، دستم و میزارم روی شونش ، خودش سریع برمیگرد و خودش میندازه توی بغلم ، گریهاش شدت میگیره ، دستم و میزارم پشتش تا احساسِ بی پناهی نکنه ، صدایی گریهاش و زمزمهاش توی گوشم که میگه فقط میخوام برم خونه ... میخوام فقط برم خونه و بخوابم ، بهش میگم نیم ساعت دیگه خونهای ، دیگه تموم شد، فک میکنم اگه آغوش کشیدنِ کسی مایه ی آرامش باشه ، من هزار بار بیشتر از خانوم ی احساس آرامش میکردم ، ماشینِ آقای سین نزدیک ، سوارِ ماشین میکنم اش، آقای سین ی زمزمهای میکنه در مورد اینکه اول کی و برسونه ، میگم دهنش و ببنده و اول خانومِ ی رو برسونه ، دهانش و میبنده و همین کار و میکنه .خانوم ی هیچ وقت دیگه یاد آوریِ این خاطره رو نکرد