حس میکردم این ذهن در حال انفجار
یک انفجار واقعی
شبها قبل از خواب فکرای بی سر و تهِ مزخرف و بی معنی بهم هجوم میاورد
خاطرههای کور از پس ذهنم بیرون میومدن و مثل ای تصویر زنده با صدای بلند
خیلی بلند
اجرا میشدن
ترسیدام
من ترسیدم از غرق شدن توی این صدا ها
از تنهایی غرق شدن توشون
گفتم میرم دوباره سر وبلاگ
گفتم این لپتاپِ لعنتیو راه میندازم و دوباره میرم سر وبلاگ
راه افتاد
میگم همهٔ اون مزخرف هایی و که میشنوم
میگم
میگم