...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

30

برای اینکه در مورد میزانِ بد بودن خودم تصمیم بگیرم باید بشینم و دقیق راجع بش فکر کنم

این قرص و محکم نبودنِ من و آسیبی که به طرفیم می‌زنه ناراحت کنند‌ست

توی زندگی‌ من از همون ابتدا زنهایی بودن که من آرزوی ارتباط داشتن باهاشون و داشته باشم

خانوم کاف،سین،پ،ب،ی و الف

توی ده سالِ گذشته

با سه نفر اول در حدِ یک دوستی صمیمی‌ باقی‌ موند

چون با اینکه محبت و علاقه از طرف من علاوه بر وجود ، ظهور هم داشت

این رابطه برای اونها بی‌ معنی‌ بود

پس حد عقل می‌تونم این نتیجه رو بگیرم که دو نفری که با من وارد رابطه شدن علاقه به جدّ داشتن و هیچ فشاری از طرف من توی هیچ مرحله نبود

با خانوم ب ،شیفتگی‌ اولی‌ بود ، اصرار از طرف من هم بود ، همه چیز تا قبل از شروع عالی‌ بود ، مثل خانوم الف ، پس اینجا مشکل از منِ ، من قبل از شروع دچار شیفتگی‌ و احساسات گرایی میشم ، نمیتونم درست فکر کنم ، هر دوشون آدم‌های خوبی‌ بودن ، آدمهای باهوش و پر حسی بودن ،خوب بودن همیشه به معنی‌ِ مناسب بودن نیس ،وقتی‌ که مالِ دو دنیا ای‌‌ متفاوت هستید ، حرفهای هم و با تمام وجود نمی‌فهمید ، وقتی‌ نوشته هاش و درک نمیکردم ، تاریکی‌ِ توش برای منع جدید بود و با تاریکی من فرق داشت ، اشتباهِ من از سر تنهایی بود ، نه تنهایی جسمانی ، یک تنهایی که احتیاج به فردی یگانه برای دوست داشتن و در کنارت بودن داشته باشی‌ ، برای همین ارتباط و شروع میکنی‌ ، اما جواب نمید ، مثل پیچ و مهریا که به هم نمی‌خوره ، واکنش اول ، عذابِ وجدان داری چون تو شروع کنند بودی ، خوشحال نیستی‌ ، خوشحال نیس ، آیا درست شدنی هست ؟ ، نیست ، مگر آدم‌ها عوض بشن ، نمیشن ،باید این ارتباط تموم بشه تا هم تو و هم اون فرصتِ آشنایی با یک آدمِ جدیدیِ مناسب و داشته باشید ، آیا این شدنی هست ؟ ، آیا این آرزو برای من شدنیه که اون آدمِ مناسب و پیدا کنم ؟

با خانوم الف مشکلات از اون مسافرت شروع شد ، اختلافِ بین اون دو سیاره‌ای که ما دو نفر توش زندگی‌ میکردیم پیدا شد ، دو تا آدمِ خوب که تنهایی هم و پر می‌کنن ، اما مناسبِ هم نیستن ...

حقیقتِ همین جملست که یک پایانِ تلخبهتر از ای‌‌ تلخی بی‌ پایانِ ، این واقعا حقیقت داره ، خانوم الف توی ارتباطِ قبلیش خیلی‌ اذیت شد ولی‌ نمی‌تونست به نه مناسب بودن اون آدم تا وقتی‌ که جدا نشده بودن پی‌ ببره ... بعد ‌ها هم به نه مناسب بودن من‌ای میبره و براش کاملا بی‌ اهمّیت میشم

برای خودم بعد از این دو تجربه ای‌‌ اساس نامه دارم که دیگه دچار اشتباه‌های قبلیم نسهام و دیگه کسی‌ و توی دردسر ندازم

کار و فعالیتِ مشترک داشته باشیم ، این باعث می‌شه اون نقتهی ضعفِ من و دیده باشه و من هم نقاط آسیب پذیرش و ، توی فشار فاصله‌ها معلوم می‌شه ، این فشار میتونی‌ به وسیله یک زندگی‌ فشرده مثل مسافرت باشه ، یا یک کار یا پروژه ی مشترک که هر کسی‌ خود خود واقعیش و نشون میده

و من با همهٔ اینها میدونم خانوم ی آدمِ مناسبیه ، ما با هم توی شرایط بدی بودیم ، عصبانیت و بی‌ حوصلگی و خستگی‌ هم و دیدیم ، و یک ذره از دوست داشتنی بودنش برای من کم نشد ، ولی‌ اینجا مشکل منم که آدمِ مناسب برای اون نیستم ، اون بدون شک بهترینِ برای من و کسی‌ که می‌تونم تصور کنم ا خوش حالی‌ و خوش بختی همهٔ عمرم  باهاش بگذرونم

این اولین برای که این حس و دارم ، قبل از این من آدمِ زندگی‌ِ طولانی‌ نبودام ، می‌گفتم هستم ولی‌ نمی‌تونستم .

به هر حل همیشه همه چیز شدنی نیس ،شاید برای من این ارتباطی‌ که می‌خوام پیدا نشه ، شاید دچار ی سخت گیری دیوانه کنند شدم که هیچ وقت باهاش رو ب رو نبودام ، برای من قبلان یک دخترِ زیبا و خوب و کسی‌ که من و دوست داشته باشه ایده‌آل بود ، ولی‌ اشتباه می‌کردم ، توی اون دست بندی هزاران دخترِ ایده‌آل وجود داشت ، ولی‌ حالا مهم نیس چند نفر از اون خوشگل تر " به نظر" میان ... یا چند تاشون از اون بهتر اند ، این همهٔ چیز نیس ، موضوع اینه که فقط یک ایده‌آل وجود داره و اون خانوم ی است ، هر چیزی که از اون بهتر باشه و هر چیزی که ازش بدتر باشه نه مناسب حساب می‌شه ، این یک چشم اندازِ ناامید کنند داره ، من بدون اون با هیچ کسی‌ احساس خوبی‌ نخوام داشت ، این فقط غم انگیزِ ...

فقط غم انگیز

پ.ئاا : ذهنم آرومترِ ... من همهٔ این حرفارو با همهٔ وجودم قبول دارم و هیچ شکّی ندارم .

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد