یک روز میاد که وقتی توی خیابون دارم راه میرم بیفتم روی زمین و با صدای خیلی بلند گریه کنم و بذارم این اشاص پایین بریزه ، همهٔ اشک هایی که نمیدونم کجا دفنشون کردیم
بد بلند شم و خودم بتکونم و به زندگیم ادامه بدم .
یک سکانس جا مونده :
دو ساله و نیمِ پیش ، اتاق پروِ یک مهمونی .
لباسمون و عوض کردیم ، کفش پاشنه بلند پوشیده ، براش خیلی راحت نیس دختری که عادت به آدیداس پوشیدن داره ، مردّدم که دستم و دراز کنم و دستش و بگیرم ، میدونم چه دختر مستقلی ، اما این کار و میکنم ، استقبال میکنه ، راحت شده ، یک دستش توی دستم و اونیکی دستش و میگیره به کمرم ، با خودم فک میکنم خوشبختی همین ثانیه هست ، با هم میریم که وارد سالن پذیرایی شیم ، سمیرا از پشتمون میگه بچها این جوری خیلی زشت به نظر میاد، بقیه فکر بد میکنن ، دستش و و ل میکنم.
اون هم من و و ل میکنه .
سه سال از روز اولی که دیدمت گذشت
از همون لحظهی که قلبم یک مشت محکم خورد توی صورتش
سال دیگم آخرین سالِ و
تو میشی ی حسرت
که فقط آرزوم بود مچ دستش و برای چند دقیقه با خیال راحت لمس میکردم
ای کاش مثل دخترای دیگه بودی
ای کاش تشنهٔ محبت بودی
ای کاش تشنهٔ توجه بودی
تو کاملی
هیچ نقصی نداری تا من بتونم باشم بخاطرش
تو یکتای و این بدشانسی بزرگ منِ
وقتی میبینی بعد از یک اتفاق ناخوشایند با خوشحالی و آرامش کنارت نشستم تعجب میکنی
نمیدونی
نمیدونی کنار تو بودن من و خوشبخت میکنه
توی هوای تو نفس کشیدن
توی بوی عطر مخصوص بدنت گم شدن
هیچ چیزی نمیتونه من و از شادمانیم دور کنه .