...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

16

امشب دیگه مسواک میزنم .

نمیدونم چرا افسردگی‌های من با مسواک نزدن هم راه !

15

امروز بهش اس‌ام‌اس میزنم تا ای‌‌ سوال راجع به کارآموزی بپرسم ، فک می‌کردم یون کاراشو روزی که من دانشگاه نبودم انجام داده ، جواب میده که امروز داره میره سراغش ، منم سریع میپوشم و میرم دانشگاه ، توی راهرو که محمد علی‌ من و می‌بینه میگه چرا انقدر خوشحالی‌ ؟ نمیدونستم این حسّ شادی از چهرم هم میاد بیرون ، می‌بینمش ،زیباست ، از بقیه جدا میشیم تا بریم دنبال کارمون تو‌ طبقات اداری ، با هم حرف می‌زنیم ، با هم می‌خندیم ، با هم خیلی‌ می‌خندیم ، و من با خودم کنار میام که درسته من هیچ وقت نمی‌تونم دستشو بگیرم ، درسته من هیچ وقت نمی‌تونم بهش بگم عشقم .. زندگی‌ من ... یا درسته هیچ وقت نمی‌تونم بهش بگم چه قدر زیباست ، چقدر بوسیدنی هستش، اما می‌تونم از کنارش بودن لذت ببرم ، می‌تونم از نفس کشیدن توی هواش بارور بشم ، خانوم ی ، شما عمیق‌ترین آدمِ زندگی‌ من هستی‌ ، شما قلب من و توی جفت دستات داری ، خانوم ی ،‌ای کاش ... فقط‌ای کاش ...من پر از حسرت و‌ای کاش توام .

14

یک روز میاد که وقتی‌ توی خیابون دارم راه میرم بیفتم روی زمین و با صدای خیلی‌ بلند گریه کنم و بذارم این اشاص پایین بریزه ، همهٔ اشک هایی که نمیدونم کجا دفنشون کردیم

بد بلند شم و خودم بتکونم و به زندگیم ادامه بدم .

13

یک سکانس جا مونده :

دو ساله و نیمِ پیش ، اتاق پروِ یک مهمونی .

لباسمون و عوض کردیم ، کفش پاشنه بلند پوشیده ، براش خیلی‌ راحت نیس دختری که عادت به آدیداس پوشیدن داره ، مردّدم که دستم و دراز کنم و دستش و بگیرم ، میدونم چه دختر مستقلی ، اما این کار و می‌کنم ، استقبال می‌کنه ، راحت شده ، یک دستش توی دستم و اونیکی دستش و میگیره به کمرم ، با خودم فک میکنم خوشبختی‌ همین ثانیه هست ، با هم میریم که وارد سالن پذیرایی شیم ، سمیرا از پشتمون میگه بچها این جوری خیلی‌ زشت به نظر میاد، بقیه فکر بد می‌کنن ، دستش و و ل  می‌کنم.

اون هم من و و ل می‌کنه .

12

سه سال از روز اولی‌ که دیدمت گذشت

از همون لحظه‌ی که قلبم یک مشت محکم خورد توی صورتش

سال دیگم آخرین سالِ و

تو میشی‌ ی حسرت

که فقط آرزوم بود مچ دستش و برای چند دقیقه با خیال راحت لمس می‌کردم

ای کاش مثل دخترای دیگه بودی

ای کاش تشنهٔ محبت بودی

ای کاش تشنهٔ توجه بودی

تو کاملی

هیچ نقصی نداری تا من بتونم باشم بخاطرش

تو یکتای و این بدشانسی بزرگ منِ

وقتی‌ میبینی‌ بعد از یک اتفاق ناخوشایند با خوشحالی‌ و آرامش کنارت نشستم تعجب میکنی‌

نمی‌دونی

نمی‌دونی کنار تو بودن من و خوشبخت می‌کنه

توی هوای تو نفس کشیدن

توی بوی عطر مخصوص بدنت گم شدن

هیچ چیزی نمی‌تونه من و از شادمانیم دور کنه .