...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

بهش میگم حسرت  و پشیمونی ، این که یک صحنه توی ذهنت باشه و مدام از خودت بپرسی چرا ؟، چرا اون کار و نکردم ؟ 

بخوام داستان و از اول بگم که قبلا گفتم ، یعنی برای خودم تکراری هستش ، دوازده ساله بودم که خانوم کاف و دیدم ، بهش میگن عشق اول ، اولین بار لرزیدن دست و پا رو حس کردم ، ترس از دیدنش توی راهرو های مدرسه وقتی خودت و کنارش هیچ میبینی ، شنیدن صدای قلبت ، تصورات فانتزیت براش ، سه سال همه ی این لحظه هارو تجربه کردم ، گندش در اومد ، همه فهمیدن ، کلاسم و وسط سال عوض کردن ،یک سری کلاس های مذهبی فرستاده شدم ، باز دمشون گرم ، از مدرسه ننداختنم بیرون ، خانوم کاف وقتی خودش فهمید اواخر سال اول راهنمایی بود ، با من قهر کرد و دیگه نه نگاهم کرد نه باهام حرف زد ،سال بعدش فهمیدم که درسته مسابقات بسکتبال که من هم توی تیم مدرسه بودم و تماشا نمیکنه ولی مسابقات والیبال و میبینه ، رفتم وسط سال به التماس که بزارن من هم بازی کنم ، اونها هم گفتن که تیم توی مهر بسته میشه و کلی تمرین کردن و نمیشه و مسابقات منطقه که الکی نیست ، جلوشون بازی کردم تا باورشون شه به اندازه ی کافی خوبم ، رفتم که توی تیم همش حواسم بود که خانوم کاف میاد من و ببینه یا نه ، نیومد هیچ وقت ،براش کادو میگرفتم که قبول نکرد ، حق هم داشت ، من احمق بودم ،من فکر میکردم دنیا عوض شدنیِ ،یک بار هم جلوش گریه کردم ،واسه همین بهش میگن عشق اول ، یعنی دیگه کارهایی که قبلا کردی و انجام نمیدی ، یعنی دیگه برای هیچ کس اونقدر مایه نمیگذاری ، یعنی دیگه تلاش نمیکنی برای بودن با کسی ،یعنی هیچ وقت دیگه اونقدر پرشور نیستی ، آروم آروم خودت و از راهش میکشی کنار ، من خودم و کشیده بودم کنار ، میدیدمش ، شده بودم مثل الان ، فقط میدیدمش ، اواخر سال سوم راهنمایی که بودم یک نامه گذاشت روی میزم ، یک نامه ی ده -پونزده خطی که دوست داره فلان ساعت من و ببینه توی حیاط و با من حرف بزنه ، نمیدونم چی فکر کردم ، نمیدونم چرا ، اما نرفتم ، از همون لحظه ای که نرفتم تا الان پشیمونم ، شاید هزار تا کار احمقانه تر و پرضرر تر کرده باشم توی زندگیم ، ولی برای نرفتن سر اون قرار هنوزم پشیمون ، شاید هیچ حرف خاصی نمیخواست بزنه ، شاید میخواست بگه من فقط یک هرزه ی حروم زاده ام ، و هزار تا شاید دیگه ، ولی فقط بهش فکر میکنم یعنی چی می خواست بگه ... یعنی ممکنه میخواسته  ...

حتی دیگه اون نامه رو هم ندارم ، توی یک جعبه کفش بود همراه یک سری نامه های عاشقانه ی دیگه  که همشون و ریختم دور .


listening to :Adam Lambert -Outlaws of Love

یک حقیقتی هست که این جانب یک عادت ماهیانه رو نزدیک به چهار ماه هست که ترک کردم ، و همین طور کمی هم نگرانم کرد که واکنش دفاعی من در مورد نگرانی اینه که درموردش شوخی کنم با دوستان که به اینجا رسید که رفقا آماده ی جوونه زدن اعضای جنسی جدید اینجانب شدند ، ولی طبق تحقیقات ، که خداوند پدر و مادر این اینترنت و بیامرزه که احیانا هیچ عقده ی روحی و هیچ مشکل جسمی نیست که توی اینترنت سرچ کنی و نبینی ده نفر مثل خودت این مشکل داشتند و جواب سوالشون گرفتن ، این شد نتیجه ی تحقیقات :

که با گذشتن از علل حاملگی و قرص ها مربوط به حاملگی و یائسگی و شیردهی، 

میشه افسردگی ، افزایش یا کاهش ناگهانی وزن ، فعالیت های بدنی شدید ، تغذیه ضعیف ، مشکلات هورمونی ، مشکل تیروئید و تومور مغزی !

که برای من هیچ کدوم از این علت ها نیست ، چون توی روند بررسی تغییر جنسیت اینجانب همه ی مسائل هورمونی و تیروئیدی چک شد ، افسردگی هم هیچی ، الان در بهترین حال روحی توی سال های اخیرم .

خلاصه خواستم اطلاعاتتون زیاد شه :دی

آهان ، از تومور مغزی مطمئن نیستم .


پ.ن : وقتی خانوم میم از مایو ی نازک خانوم ی حرف میزنه من نمیتونم قرمزی صورتم و کنترل کنم ، هرقدرم که این قضیه  خجالت آور باشه 

من خیلی ترسیدم ،  نفسم گرفته ، خیلی وقت بود کسی و دستگیر نمیکردن ، ولی الان چند وقته تعداد دستگیری ها زیاد شده و این من و خیلی نگران میکنه ، نگران آقای ف و الف ام ...

وای ، چرا گوشیش و جواب نمیده ؟

a day full of cring

.i'm so sorry

شنبه نوشت

وقتی دیر میرسیم سر کلاس ، وقتی جا نیست و من ردیف آخر و خانوم میم دانشگاه جلوی من میشینه ، وقتی حوصله ام سر رفته ، وتی میزنم روی شونه اش و برمیگرده ، میگم دیروز روز coming out  بوده ، میگه چی ؟ ، میگم روز اعلام حضور هوموسکشوالها و باقی اقلیت های جنسی ، لبخند میزنه ، دوباره میزنم روی شونه ا ش و میگم باراک اوباما توی صفحه ی اینستاگرام اش تبریک گفته این روز و ، میخنده ، سرم توی دفتر و مشغول حل کردن مساله ام ، برمیگرده میزنه روی شونه ام ، میگه روزت و تبریک میگم ، من مثل مجسمه میمونم ، اولین بار کسی بهم تبریک میگه این روز و .

مرسی مهشاد ، مرسی .