دو سال پیش بود که رفتیم با خانوم ی یک مهمانی خیلی توپ ، از خونه و شام و سیستم صوتی بگذریم خیلی خوش گذشت ،واقعا باحالترین مهمونی ای که تا حالا رفتم بود ، روی مبل با خانوم ی نشسته بودیم که صاحب خانه اومد ازمون شروع کرد عکس گرفتن ، هفت -هشت تا عکس خیلی قشنگ شد که خانوم ی دستش و انداخته بود دور من ، عکسهارو که بعدا گرفتیم واقعا از دیدنشون لذت میبردم ، خیلی خوب و خانوادگی شده بود :دی ، یکیشون همیشه در نظر داشتم که چاپ کنم ، توی دانشگاه که بودیم داشتم میگفتم چه قدر عکسای مهمونی قشنگ شده بود ، بدون منظور خاصی یا اینکه بخوام چیزی و توی لفافه به خانوم ی بگم ، خانوم ی سریع جواب داد یعنی عکسای من و خودت و میگی ؟ ، شوک زده شدم یک لحظه ، انتظار همچین حرفی و نداشتم انگار یکی ته مغزت و خونده باشه و خجالت کشیده باشی ، گفتم آره منظورم همون بود ، با خنده .
این مثل کاری بود که آقای ف کرد ، وقتی قرار بود با همسرش آقای ش برن شمال مادرش به طعنه گفته بود دارین میرین ماه عسل ؟ ، اونم گفته بود آره ، داریم میریم ماه عسل . یک جورایی هیچ کدوم ، نه من نه آقای ف ،جرات گفتن حقیقت و نداریم ولی اون حقیقت انقدر دوست داشتنی هست که کشش پنهان کردنش و هم نداشته باشیم .
من در حق زن درونم همیشه ظلم کردم ، برای داشتن چیزهایی که میخواستم ، برای فوتبال بازی کردن ، برای لباس اسپورت پوشیدن ، برای موهای کوتاه و نفرت از آرایش ، برای دوست داشتن زن ها ، برای داشتن زن ها ...
در حالی که تقصیر اون نبود ، هیچ کدومش تقصیرش نبود ، شاید تقصیر زنهای دیگه بود ، شاید تقصیر مردهای دیگه بود ، با اون قوانین مزحکشون ، با اون اعتقادات فسیلشون ، ولی تقصیر این بیچاره نبود، یعنی نباید ازش متنفر میشدم ، نباید مچاله ای میکردم ، نباید زخمیش میکردم ، اون همیشه اونجا بوده و هست ، یواش یواش دارم یاد میگیرم که دوستش داشته باشم ، بزم آزاد باشه ، آزاد باشم ...