...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

هرچه بلندتر سازید افتادن صعب‌تر!

خانوم میم ، دوست عزیزم ، کلی براش اتفاقات ناخوشآیند افتاد توی این سه هفته و من کنارش نبودم .دیر فهمیدم ، اون آدم خوبی هست، از من هیچ توقعی نداره ، و فکر میکنه همین الان فهمیدن و گوش دادن به مصیبت نامه اش کار زیادی هست . وقتی پشت تلفن بغض میکنه ، میدونم حق داره ، میدونم اگه زار زار هم گریه کنه حق داره .


دیروز یک برنامه ای توی تلوزیون بود راجع به معلم ها ، من از معلم اول دبستان ام متنفر بودم چون با اون دستای چاق و سفیدش بچه ها رو میزد ، من کتک نخوردم ولی وحشت اون دست ها همیشه توی من موند .

معلم دوم دبستان ام خانوم خوبی بود ، خیلی درشت و سبزه ، مهربون بود و کسی و نمیزد ، مثل یک معلم آرمانی به نظر میرسید .بقیشون و دوست نداشتم توی دبستان ، اولین فرد آموزشی که واقعا عاشقش بود خانوم مجد پور بود ، اول راهنمایی ، مدرسه ام هر سال یک گردهمایی همه ی دوره هارو میگذاره ، ما سال پیش و نرفتیم چون بعد  از ماجرهای خیریه توان راه رفتنم نداشتیم هیچ کدوم ، ولی امسال رفتیم ، رفتن اونجا یعنی یک چادر بگذاری توی کیف ات دم مدرسه سرت کنی ، وارد مدرسه که شدم خانوم مجدپور و دیدم ، دست دادیم همدیگر . بغل کردیم و بوسیدیم ، فامیلی من و یادش هست  بهم میگه قاف جان ، بعد از 11 سال .

میریم توی حیاط، سارا و طاهره رو میبینم ، یک سال از من بزرگتر بودن ، هردوشون سال سوم دبیرستان رفتن هنرستان ، رتبه ی یکیشون شد 16 ، اونیکی 22 ، عکاسی دانشگاه تهران قبول نشدن ، اون موقع ها ما سه تا و دو تا دختر دیگه تیم بسکتبال دبیرستان و داشتیم ،هر روز صبح از ساعت شیش و نیم تا هفت و رب بازی میکردیم ،  توی حیاط پر از زنها و دخترهای شیک و آدم حسابی بود ،با یک سری بچه های کوچولو ، از نتایج ازدواجشون ، سارا میره  هفت نفر دیگه جمع میکنه که بازی کنیم ، میارتشون و شروع میکنیم بسکتبال بازی کردن ،نزدیک یک ساعت و نیم ، یادم میره این بازی عشق بزرگ زندگی منه ، واقعا یادم میره .

توی مدرسه یک کلیپ از دبستان تا دبیرستان چهارده دوره ای که درس خونده بودن اونجا گذاشتن ، یک سری فیلم مال نمایش سال سوم دبیرستان بود که من و خانوم میم داشتیم دکور درست میکردیم ، ساعت نه شب بود و فردا نمایش بود و ما هنوز در خورنق و درست نکرده بودیم ،البته همون شب تموم کردیم کارش و ، عجب دری شد ،  اون موقع نمیدونستم دارم یکی از بهترین کارهای عمرم و انجام میدم ، نمایشنامه ی " مجلس قربانی سنمار " ، کار بهرام بیضایی ، خط به خطش دیوانه کننده بود ... هوز با یادآوری اون نوشته ها واقعا موهای تنم سیخ میشه .

 با بچه ها شام میریم راه چوبی ، جای مورد علاقه ی من برای خوردن ، خیلی خوش میگذره ، خانوم میم حالش خیلی بهتر میشه ،راویولی ، پاستا ، سه بشقاب سوپ ، پنج تا سالاد سزار ، دو بشقاب نون سیر ،کلی نوشابه ، یک پیتزا میگیریم ، پیتزا رو اشتباه میارن وقتی اولین گاز و میزنن ، به گارسون میگن ، معذرت خواهی میکنه و برای جبران این پیتزارو میزاره و میره اون پیتزای مورد درخواستشون و هم میاره ، و ما حمله میکنیم به پیتزای اضافه ، شد نفری 15 تومن ، راضیم خدایی ! ،البته غذاهای ژاپنی و هندیش گرونه ، اون دفعه شد نفری چهل تومن ، میخواستیم عذاداری کنیم .

شب خیلی خوب خوابیدم .



{جسد آرام بر می خیزد}
سنمار : من که سنمار م بر میخیزم تا بگویم چگونه فرو افتادم.
من که چون می افتادم، به آسمان نزدیکتر بودم تا به زمین.
و در آن دم ناباور- میان زمین و آسمان-
بر آن هوایی که زیر تنم خالی میشدو جهانی که زیر پایم دهان میگشود-
آری میان دو جهان خشتهایی را میشمردم که به دست خود بر نهاده بودم ؛
و هر یکی صد بار با وحشت
دهان گشود همی پرسیدند-چرا، چرا، چرا؟
و پاسخ من
تنها صدای خرد شدن استخوانهایم بود در گوشم!
با من نام نعمان از آن بالا فرو افتاد.
نامی بلند،که خورنقی سزاوار نام خود می خواست.و من ساختم انچه مرا ویران کرد؛ خورنگاهی در خور خور؛
به بلندی چهل مردان بر شانه هم!
خورنقی که نام وی آوازه ای گیتی کرد؛
آوازه-به بدی!
از آنگاه که مرا ، و با من نام خویش را ، از آن بالا فرو افکند.





17/7/92

صبح که از خواب پا میشم حالم خیلی خوبه ، عاشق خنکی هوام ، سر کلاسم که گوشیم زنگ میزنه ، چرا این موقع باید بهم زنگ بزنن ؟ ، جواب میدم ، وسایلم و جمع میکنم میرم بیمارستان ، نمیدونم باید چی کار کنم ، احساس بی عرضگی دارم ، زنگ میزنم عمه ام که پرستاره ، میگه بیارمش بیمارستان اونها ، سوار ماشینش میکنم ، بلد نیستم با ماشین های دنده اتوماتیک رانندگی کنم ، خوشحالم صبح اون پنجاه هزار تومن و گذاشتم توی کیفم که خورد کنم ، عصر میشه و اوضاع آرومه ، میگن دیگه لازم نیست بمونم ، میام خونه ، توی راه دو تا پسر دبیرستانی میان سمتم ، یکیشون دستش و دراز میکنه طرف بدن من، جا خالی میدم و هرچی فحش بلدم عربده میزنم سرشون ، شروع میکنن به فرار کردن ، میرسم دم خونه ، توی آسانسور میشینم ، گریه ام گرفته ، حسرت اینکه ای کاش با همون شیشه ماء الشعیر هایی که خریده بودم کوبیده بودم توی سرشون ،، میرم توی خونه ، مادرم میپرسه امروز چه طور بود ، میگم خوب بود .

این دیالوگ من و خسته نمیکنه


Harvey Milk: My name is Harvey Milk and I'm here to recruit you

بابای من داره برای فوق لیسانس میخونه ، یعنی اولش شک داشت که میرسه یا از پسش توی سن 52 سالگی برمیاد یا نه ، مامانم هی سیخش زد ، که بیخیال نشه و اگه دوست داره این کار و انجام بده ، زمان لیسانش تازه ازدواج کرده بودن ، در کل به شکل واقعی یک ترم رفته دانشگاه قبل ازدواج ، بقیه ترمهارو برای امتحان دادن میرفته ، حالا داره واقعا میره دانشگاه ، ذوق داره ، رفته برای خودش از این دفتر پاپکو ها و خودکار رنگی خریده ، شیفته ی استاداش شده ، عاشق املت خوردن توی بوفه شده ،شبا که میاد خونه از استادا میگه از کلاسهاش میگه ، از شگفتانه شدنش توی کلاس ، از اینکه استادش تشویقش کرده برای سوالای خوبش ، از نیم ترم اقتصادش که شده 19 و همش غر میزد که اون یک نمره و هم الکی از دست داده بود ، شبا ساعت سه پا میشه درس هاش و میخونه و پروژه هاش و انجام میده ، انگار یک کارهایی یک سنی داره ، ما زود رفتیم دانشگاه ، باور کن !

من دو تا برادر دارم که همدیگر و زیاد نمیبینیم ، ولی از دور بهم ارادت داریم ، زیادم بهم کاری نداریم ، مثلا وقتی من میبینم داداش بزرگه ساعت یک نصفه شب داره خونه رو ترک میکنه و من در و یواش براش میبندم که کسی نفهمه ازش سوالی نمیپرسم ، البته خب جوابش معلومه ، ولی فقط وقتی میرم میخوابم نگرانم شب یعنی کی بر میگرده ، یا اینکه اگه مامانم بفهمه حسابی آتیشی میشه ، ولی خب صبح پا میشم میبینم توی اتاقش خوابیده و اوضاع آرومه .