...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

...

پرحرفی‌های یک ذهن ذغالی

5

گفت می‌خوای حالت و خوب کنم ؟

گونم و بوسید .

4

با خیال ای‌‌ زن چه خود ارضا یی‌ها با زنان دیگر که نکرد ...

3

دارم به دوست دختر فعلیم‌ خیانت می‌کنم

یک خیانت ذهنی‌

ازش معذرت می‌خوام و متأسفم که نمی‌تونم جلوی فکرم و بگیرم

ماهِ بعد ازش می‌خوام این رابطرو تموم کنیم

تا از این عذابه وجدان هم خالص شم و با خیال راحت به خانوم "ی" فکر کنم .

2


ای‌‌ خاطراتی هست که بیشتر از بقیه ذهن من و مشغولِ خودش می‌کنه

تجربه بهم ثابت کرده با نوشتنشون از تکرار بیمار گونه توی ذهنم خالص میشم

از قوی ترینشون شروع می‌کنم

خانوم "ی"

اولین سکانس توی کلاس بود روز اول دانشگاه که نه ، هفتهٔ اول بود،دیدمش با اون دختر اضافه وزن درِ کناریش ، همون لباسای سبک خاص خودش و پوشیده بود، همون صورت سفید و نگاه خیره و مصمم ااش به زمین ، ، با موهای خرماییِ صفش که قسمتیش توی صورتش بود ، بدون آرایش ،انگار یکی‌ با پتک کوبید توی سینم،محو تماشاش بودم ... انگار زیباترین موجود روی زمین بود ...

سکانس دوم ، توی لابی ، دخترای کلاس چون تعدادشون کمتر از بیست تا بود داشتن با هم آشنا می‌شدن و شمارهٔ هم و میگرفتن ، دیدمش که داره شمارش و به کسی‌ میده ، پر از حسادت شدم ، سعی‌ کردم عادی برم جلو و شمارش و بگیرم ، گفت ، عادی ، مهربون و یک صدای فوق‌العاده، صدای ضربان قلبم و میشنیدم ، با خودم فکر می‌کردم لابد وقتی‌ بیشتر بهسنسمش مثل بقیه دخترأی که دلم و میلرزونن متوجه کم مقدار بودنشون میشم و فراموششون می‌کنم ....حداقل آرزوم این بود ، آمادگی یک علاقهٔ پر شور و نداشتم .

سکانس سوم.توی خیابون بعداز دانشگاه ، هر قدر هم ذهنم و جست و جوی می‌کنم یادم نمیاد صحبتمون توی خیابون از چی‌ باز شد ، تقریبا مطمئنم با سوال خنوم "ی" و دوستش از من بود که چه جوری می‌شه رفت باشگاه انقلاب ،من نمیدونستم،تقریبا می‌شه گفت نمیدونستم،اما از شعف و داغی‌ صحبت کردن باهاش جواب دادم ، با اعتماد به نفس چیزی و که فقط به ذهنم میرسید می‌گفتم، اون‌ها هم تشکر کردن ،سعی‌ کردم توی راه صحبت کنم ، رشتشون و پرسیدم ، گفتن، هم رشته بودیم ، فقط برای صمیمیت بیشتر گفتم فک می‌کردم فعلا رشته اند ، نبودند و ناراحت شد، رشته کمی‌ پایین تر از رهستهٔ ما بود ، من فقط فکر می‌کردم یون یک رشته التیف و زیباست که به خنوم "ی" بیشتر میاد، معذرت خواستم چند بر ، تموم طول راهِ برگشتنن خودم و لعنت می‌کردم که چرا این مزخرف و بهش گفتم .

سکانس چهارم، از یون روز، با وجود یون افتضاح وقت بیشتری و با هم میگذروندیم ، من و خنوم "ی" ، دوست خنوم "ی" که در نگاهِ اول من قضاوت بی‌رحمانه‌ای نسبت بهش داشتم و دختر بسیار خوبی بود و یک دختر دیگه ،این مثل یک خوش بختی بود که استحقاق ااش و نداشتم ،طی‌ برنامهٔ کلاس‌ها کنار هم نشسته بودیم و آهنگ گوش میداد ، سلیقی اموسیقیمون درست مثل هم بود ب عین تفاوت که اون یک نوازندهٔ فوق‌العاده بود، گفت دوست داره قیمت ساز‌های مختلف و بدون و آیا پای هستم باهاش برم یا نه ، با هم رفتیم ، کلی‌ پیاده رفتیم ، صحبت کردیم البته با خجالتی که نمیتونستم بهش نگاه کنم ، توی راه یک موش دیدم ، پرید و دست امان و گرفت ، مچ دست چپم و ، بهترین حس دنیا بود ...

سکانسِ پنجم تا سه ساله بعدش، میپرستمش .

1


حس می‌کردم این ذهن در حال انفجار

یک انفجار واقعی‌

شب‌ها قبل از خواب فکرای بی‌ سر و تهِ مزخرف و بی‌ معنی‌ بهم هجوم میاورد

خاطره‌های کور از پس ذهنم بیرون میومدن و مثل ای‌‌ تصویر زنده با صدای بلند

خیلی‌ بلند

اجرا می‌شدن

ترسیدام

من ترسیدم از غرق شدن توی این صدا ها

از تنهایی غرق شدن توشون

گفتم میرم دوباره سر وبلاگ

گفتم این لپتاپِ لعنتیو راه میندازم و دوباره میرم سر وبلاگ

راه افتاد

میگم همهٔ اون مزخرف هایی و که میشنوم

میگم

میگم